در عرض چند ماه بعد، متوجه شدم اغلب میگویم: «ببخشید». مدام از همه عذرخواهی میکردم. از مادرم که زندگی خودش را ول کرده بود تا یک ماه اول کنارم بماند. از دوستانم که تمام کارهایشان را کنار گذاشته بودند تا برای مراسم تدفین حاضر شوند. از مشتریهایم که به قرار ملاقات با آنها نرسیده بودم. از همکارانم که وقتی غرق عواطفم میشدم، تمرکزم را روی کار از دست میدادم. هر جلسه را با این فکر شروع میکردم که میتوانم این کار را بکنم، اما اشکم سرازیر میشد و مجبورم میکرد شتابزده یک «ببخشید» بگویم و بیرون بروم. این وضعیت از آن نوع بینظمیها نبود که در محیط کاری شرکتهای درهٔ سیلیکون پذیرفته باشد. بالاخره آدام متقاعدم کرد باید کلمهٔ «ببخشید» را از زبانم بیندازم. استفاده از جملاتی مانند «عذر میخوام»، «پشیمونم از اینکه…»، یا هر تلاشی برای عدول از این ممنوعیت را هم قدغن کرد. آدام توضیح داد با سرزنش خودم، بهبودم را عقب میاندازم و به این ترتیب، بهبود فرزندانم را هم عقب میاندازم. همین باعث شد به خودم بیایم. فهمیدم دکترهای دیو نتوانستهاند جلوی مرگش را بگیرند، پس غیرمنطقی است خیال کنم من میتوانستم جلوی مرگش را بگیرم. من زندگی کسی را مختل نکرده بودم؛ مصیبت باعث اختلال در زندگی آنها شده بود. کسی فکر نمیکرد باید به خاطر اینکه گریهام گرفته عذر بخواهم. وقتی سعی کردم «ببخشید» نگویم، فهمیدم مدام زبانم را گاز میگیرم و کمکم از شر شخصیسازی این وضعیت خلاص شدم. وقتی کمتر خودم را سرزنش کردم، متوجه شدم همهچیز وحشتناک نیست. پسر و دخترم شبها میخوابیدند، کمتر گریه میکردند و بیشتر مشغول بازی بودند. ما به مشاورها و درمانگرهای متخصص در زمینهٔ غلبه بر اندوه دسترسی داشتیم. میتوانستم از عهدهٔ مخارج مراقبت و نگهداری از فرزندانم در خانه بربیایم. خانواده، دوستان و همکاران مهربانی داشتم؛ متعجب بودم که چگونه من و فرزندانم را (گاهی به معنای واقعی این کلمه) به دوش میکشیدند. بیشتر از آنچه فکر میکردم امکانپذیر باشد با آنها صمیمی شدم. بازگشتم به سر کار کمک کرد تا از عهدهٔ عامل فراگیر بودن هم بربیایم. در سنت یهودیها، دورهٔ هفت روزهٔ عزاداری فشردهای وجود دارد که «شیوا» نامیده میشود که پس از این دوره، اغلب فعالیتهای منظم باید از سر گرفته شوند. نصیحت روانشناسان کودک و متخصصان غلبه بر اندوه این بود که تا جای ممکن زودتر پسر و دخترم را به روال معمول زندگیشان برگردانم. بنابراین ده روز پس از درگذشت دیو، آنها به مدرسه رفتند و من هم به سر کارم برگشتم. اولین روزهای بازگشت به محل کارم در ابهام کامل سپری شد. بیش از هفت سال بود که بهعنوان مدیر ارشد عملیاتی در فیسبوک کار میکردم، اما حالا همه چیز به نظر ناشناخته میرسید. در اولین جلسهٔ کاری، فکر و ذکرم این بود: اینا دارن دربارهٔ چی حرف میزنن و این قضیه اصلاً چه اهمیتی داره؟ سپس ناگهان پای من هم به بحث کشیده شد و یک لحظه (شاید برای نیم ثانیه) یادم رفت. مرگ دیو یادم رفت